سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

هی، میفهمی؟ با تو ام

خسته م از این روزها
از روزهایی که sms ها رو قطع میکنن، تلفن ها رو از کار میندازن، اینترنت رو با قطره چکون از خط تلفن تزریق میکنن، دسترسی به ایمیل و وبلاگ ها رو مختل میکنن.
نفرت تمام وجودم رو پر میکنه وقتی که صدات شنیده نمیشه، وقتی که وجودت دیده نمیشه، وقتی که مثه آب خوردن توی روز روشن به اسم خدا و پیغمبر آدم میکشن.
اما...
اینو یادت باشه، گُنده ترها از تو هم نتونستن تا آخر ِ این راه رو برن، تو که جلو اونا سوسک هم نیستی!
یه نگاه به اون کتاب های تاریخ بچه مدرسه ای ها هم بندازی کافیه. توی این بازی هیچ کدوم از شماها برنده نبودید و نیستید.
دیر و زود داره... اما سوخت و سوز نداره! :دی

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

Yun Hee Jin

وقتی که فارسی1 میاد و تمام روز یه سریالی به اسم "سام سون" رو پخش میکنه، بدم نمیاد که هوسی تا هر موقع که عشقم کشید بشینم و تماشا کنم. و این حرکت مذبوحانه بی دلیل نیست. چند ماه پیش که واسه بار دوم هر روز پخشش میکرد، چون همه میدیدن و تعریفش رو میکردن منم از روی کنجکاوی نشستم به تماشا. از اواسط داستان بود که ماجرا رو دنبال کردم (و تا آخر هم ندیدم!) و کم کم کشف کردم که این دختره "هی-جین" یه جورایی مثه برگ گل کذایی من میمونه. خلاصه اینکه عرض شود بنده بسی این خانوم ِ Yun Hee Jin را دوست میدارم.

نتیجه گیری اخلاقی: اگه عقلم یه خورده بیشتر پاره سنگ بر میداشت، مثه اون بنده خدایی که میخواست بره خواستگاری "بانو سوسانو" منم فردا صبح به پدر جان میگفتم پول بده برم خواستگاریش. بعد مسعود مخالفت میکرد و نهایتا بنده تا غروب خودکشی کرده بودم!

توضیح نوشت: راجع به پست قبلی باید بگم من کاری به حسن و حسین و تقی و نقی ندارم. حرف من اینه که چرا این همه تظاهر؟ چرا طوری رفتار کنیم که انگار سر خدا هم میخوایم کلاه بذاریم؟ چرا باید اجازه بدیم که از بعضی چیزا استفاده ابزاری بشه؟
حرف من اینه که اصل قضیه عاشورا یه چیز دیگه ست، چرا فقط چسبیدیم به این داستان ها که فلان شد و بهمان؟ چرا حسین رو تبدیل کردیم به هنرپیشه یه فیلم غم انگیز؟
از اون آدم هایی که یک شبه رنگ عوض میکنن باید ترسید، همون هایی که یک شبه میخوان خراب کاری های سال گذشته شون رو با چهارتا روضه و نذری و عزاداری پاک کنن و از فرداش دوباره روز از نو و روزی از نو!
چیزی که من بهش اعتقاد دارم اینه که اگه واقعا فکر میکنی اشتباهی کردی باید بذاریش کنار و دیگه تکرارش نکنی، نه بخاطر خدا بلکه بخاطر خودت، فقط بخاطر وجدانت
مشکل بزرگ اینه که روی یه سری چیزا تعصب داریم، اون هم یه تعصب کور. سریع جبهه میگیریم و حُکم صادر میکنیم.

Dave Grohl میگه:
keep you in the dark you know they all pretend
keep you in the dark and so it all began
they need you buried deep

what if I say I'm not like the others
what if I say I'm not just another one of your plays
you're the pretender
what if I say I will never surrender

so who are you?
yeah who are you?

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

349

این چند روز هرجا که میری فقط صدای نوحه میاد
توی تاکسی، سوپرمارکت، تلویزیون، ضبط صوت ماشین های آخرین مدل...
حتی کارگرها هم موقع کار موبایلشون رو میندازن دور گردنشون و نوحه گوش میکنن!
هیچ وقت نتونستم با این چیزا ارتباط برقرار کنم
لباس مشکی و ریش و نماز... زمزمه کردن "یا حسین" موقع آب خوردن...
نمیتونم منطق و استدلال ِ پشت ِ این رفتارها رو درک کنم
چرا همه میخوان فقط در طول این هفته آدم باشن؟!
چرا اصل ماجرا رو ول کردن و چسبیدن به اینکه حسین تشنه بود، یا مثلا بچه ی 6 ماهه ش کشته شد؟
امروز راننده سرویس مون با افتخار تعریف میکرد که برادرش برای اینکه 1 شب شام بده فقط 800 هزار تومن مرغ خریده و با بقیه ی مخلفاتی که لازم داره این شام براش چیزی حدود 1.5 میلیون آب میخوره.
از عصر تا حالا دارم با خودم کلنجار میرم که این تیپ آدما چه هدفی از این کار دارن؟
کاری به این برادر ِ ساده لوح و بدبخت راننده مون ندارم اما اون گردن کلفت خر مایه ای که 1 هفته تمام سر و ته خیابون و کوچه رو میبنده و توی خونه ش شام و نهار میده آیا واقعا هدفش کمک به نیازمندهاست؟
یعنی نمیتونه هزینه اون شام و نهار رو بین 4 تا خانواده ای که واقعا احتیاج دارن تقسیم کنه؟
اون کسی که 365 روز از سال رو گرسنه ست با اون 1 وعده غذای "حاج فلانی" سیر نمیشه
اون کسی که تمام سال داره سر ملت کلاه میذاره و خونشون رو توی شیشه میکنه با این تظاهرها نمیتونه روی کثافت کاری هاش سرپوش بذاره
حالم از امام حسینی که اینا طرفدارش هستن به هم میخوره.
اصلا حالم از هرچی امام و دین و مذهبه به هم میخوره.
***
فکر کنم دارم عاقل میشم، آخه دندون عقلم میخواد از یه جایی بزنه بیرون و چون جا نیست رسما دهنم رو داره مورد گایش قرار میده
پ.ن: نظرت در مورد این چیه؟ امروز خریدمش :پی

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

347

فکر کنم دیگه به 5 صبح بیدار شدن و 6 عصر خونه بودن عادت کرده باشم.
امروز اصلا احساس خستگی روزهای قبلی رو ندارم و امیدوارم که از این به بعد بتونم به زندگی نرمال برگردم :پی
از 8 ام دی ترم جدید زبانم شروع میشه و روزهای فرد باید مستقیما از سر کار برم کلاس!
الان هم خوش خوشکان دارم چیپس Pringles میخورم و با Foo Fighters میخونم...

پ.ن: تا حالا به عمرتون پست به این چرندی دیده بودین؟!

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

346

الان با تمام وجود دلم میخواد بپرم تو بغل تختم و عاشقانه بالشم رو بغل کنم و بدون روشن کردم آلارم ِ ساعت بگیرم و راحت بخوابم.
آخه فقط فردا رو میتونم بخوابم!!!

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

345

با اینکه زمستون و سرما رو دوست دارم اما لباس های زمستونی از بس که حجمشون زیاده لجم رو در میارن.
هر بار که از بیرون میای خونه باید 60 لایه لباس از تنت در بیاری، و برعکس موقع بیرون رفتن 60 لایه باید بپوشی.
الان کل اتاقم شده لباس!

پ.ن: از امشب تصمیم گرفتم که راس ساعت 11 بخوابم که فردا صبح کامروا باشم!

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

من هم مجید م

واسه یک بار هم که شده بیا مرد باش و روسری سرت کن!

یدونه عکس با روسری گرفتم مثه ماه... فقط نمیدونم کجا باید بفرستمش.
توی هیچ کدوم از کمپین ها ننوشته که عکسمون رو به کجا باید ایمیل کنیم.
خدا خیرت بده ننه، اگه میدونی عکس با حجاب خوشگلم رو کجا باید بفرستم لطفا برام پیغام بذار مادر :دی

فردا نوشت: کمپین اصلی رو روی فیسبوک پیدا کردم. گذاشتمش همونجا.
پ.ن: اگه دیدین یه بلایی سرم اومد دلیلش فقط همین بوده!

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

جوجه ی سبز و کلاغ

اون موقع ها که 6-5 سال بیشتر نداشتم نمیدونم چرا تابستون ها میرفتم خونه مامان بزرگم و یکی دو هفته همونجا میموندم. البته این مراسم سال ها ادامه داشت و هنوز هم گاهی وقتا میرم پیششون میمونم.
اون زمان مامان جونم اینا خونه ی قدیمی خیلی بزرگی داشتن و طبیعتا حیاطش هم بزرگ بود و پر از درخت و گل و گیاه.
توی اون بازه زمانی بیشتر بچه ها همه شون جوجه داشتن و توی یکی از همین اقامت های هفتگی، یه روز به این نتیجه رسیدم که الان وقت مناسبیه که من هم جوجه داشته باشم. خلاصه اینکه رفتیم و یدونه جوجه فسقلی سبز خریدم و برای اولین بار صاحب جوجه شدم.
نمیدونی چه عشقی باهاش میکردم...
هفت هشت ده روزی نگذشته بود که یه روز بچه م رو که دیگه رنگ سبزش تقریبا رفته بود و متمایل به زرد شده بود، واسه گردش صبحگاهی برده بودم تو حیاط و دوتایی با هم صفا میکردیم.
یدونه میخ بلند داشتم که باهاش کِرم خاکی شکار میکردم و به عنوان اسپاگتی به بچه جانم میدادم. سرگرم پختن اسپاگتی بودم که یهو دیدم یه کلاغ مثه شاهین اومد و جوجه م رو که چند متر اونطرفتر بود شکار کرد و با خودش برد.
منو میگی... داشتم پس می افتادم. به عمرا تا حالا همچین صحنه ی فجیعی ندیده بودم. یکی دور روز زار و زنبل داشتیم.
هنوز هم صدای جیررررر جیررررر کردنش وقتی که کلاغه داشت میبردش تو گوشم مونده.
از اون موقع به بعد از همه ی کلاغ ها متنفر شدم و از ترسم دیگه هیچ وقت جوجه نخریدم. بعد از این قضیه تا مدت ها تفگ بادی داییم رو که قاطی خرت و پرت هاش که خونه مامان بزرگم بود رو برمیداشتم و میرفتم طبقه دوم و از پشت یکی از پنجره ها مثه یه تک تیرانداز حرفه ای ساعت ها کمین میگرفتم تا کلاغه رو ترور کنم. والبته هرگز موفق نشدم!

پ.ن: امروز داشتم با یکی از دوستام گپ میزدم، بحث کشید به جوجه و این حرفا، یادم به جوجه ی مرحوم افتاد و هوس کردم این خزعبلات رو اینجا هم ثبت کنم.

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

342

من عاشق این هوای سردم.
جون میده واسه اینکه بوت هات رو بپوشی، کلاهت رو بکشی روی سرت، کوله ت رو بندازی روی دوشت و iPod ت رو هم بندازی توی جیب کوله، دست ها توی جیب و واسه خودت راه بری...
همینطور که بخار نفس هات از دماغت میزنه بیرون آهنگ گوش کنی و زیر لب بخونی:

if I can just get through this lonesome day
it's allright, it's allright, it's allright
Yeah...
سرحالم
هیچ کدوم از اون آدم ها و ماشین هایی که دارن از کنار رد میشن رو حتی اونجای خودم هم حساب نمیکنم!

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

341

  • با اون همه ادعایی که دارن و باسن دایناسور رو پاره کرده، با همه ی اون چرندیاتی که شبانه روز دارن به خورد ملت میدن و خودشون رو بهتر از همیشه جلوه میدن، ولی خوشم میاد که شلوارشون رو خیس میکنن... اونقدری میترسن که نزدیک یه روزهای خاص یهو اتفاقی سرعت اینترنت در حد حلزون میشه، مسنجرها از کار می افتن، دسترسی به سرویس های ایمیل قطع میشه و الاخر. ولی نمیدونن که نمیشه متوقف ش کرد!
  • من که تا همین چند ساعت پیش هم نمیدونستم اما ظاهرا میگن فردا (یعنی امروز!) عید "سِــید" هاست و باید سینه ی سید رو بوسید. در همین راستا و از خوش شانسی ِ من، امشب یه خانوم محترم پیدا شدند و هم اطلاعات دینی و عمومی بنده رو بالا بردند و هم این عید مبارک رو تبریک گفتند. دست آخر هم گفت که باید سینه منو ببوسه! ، ما هم در کمال پُر رویی جواب دادیم قربونت برم تو چرا؟! روایت اکید مستحب داریم که میگه در چنین شرایطی ثواب ِ اکبر میکنی اگه آقای سید به مدت 7 شبانه روز سینه (ها) ی بانوی محترمی مثه شما رو ماچ کنه!
  • از همین امشب سریال Prison Break رو شروع کردم. فکر کنم شدت کِرم و اعتیادش از LOST بیشتر باشه.

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

خروس بی محل

فرض کن سر شب چندین عدد جام مِی رو بالا برده باشی و حسابی واسه خودت سر خوش باشی
بعد تلفن اتاقت زیزیزیزیزیزینگ میخوره
به خودت میگی بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــخیال...
30 ثانیه بعد موبایلت، و باز هم همون جواب رو به خودت میدی
30 ثانیه بعدتر ایرانسل و باز هم خودت رو به نشنیدن میزنی
در دقایق بعدی این سیکل مدام تکرار میشه و تو انگشت ِ وسط ِ دست ِ چپت رو حواله تمام تلفن های عالم میکنی!

تلفن زننده سمج تر از این حرف هاست و به کارش ادامه میده
خواهرت تشویقت میکنه تا جواب بدی!
یه شلغم با نصب درایور مودم مشکل پیدا کرده و اعصابش کاملا %&@# شده و به کمک احتیاج داره. تمام سعی خودت رو میکنی تا یه جوری راهنماییش کنی... نمیدونی واسه چند دقیقه به گوشی تلفنی که اون طرف خطش کسی نیست مشاوره دادی!!!

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۸

موتور حساب

بابام یه کُمد داره که توش خرت و پرت های جالبی میشه پیدا کرد.
نکته ی این کمد اینه که هرگز چیزی ازش کم نمیشه ولی به مرور زمان به آت و آشغال های توش مدام اضافه میشه.

یکی از چیزهای داخل اون کمد که از زمان بچگی همیشه آرزو داشتم تا یه روزی صاحبش بشم، یدونه ماشین حساب HP - 41C بود که بابام مثه داستان های شاهنامه از قابلیت هاش تعریف میکرد و حسابی عطش داشتنش رو برام بیشتر و بیشتر میکرد.

بیشتر از 8-7 سال نداشتم که دور از چشم مسعود میرفتم سراغش و ساعت ها باهاش بازی میکردم. وانمود میکردم که دانشجوی هاروارد یا MIT یا آکسفوردی جایی هستم و به کمک این ماشین حساب دارم سخت ترین مشکلات بشری رو حل میکنم!

گذشت و کم کم hp رو فراموشش کردم تا اینکه سال 1380 شد و دانشجوی! ترم دوم عمران شدم.
یه روز زمستونی دیدم که بابا اومد تو اتاقم و جعبه hp هم توی دستش بود. نشست روی تختم و منم رفتم کنارش. رفتارش دقیقا طوری بود که انگار میخواد یه عتیقه ی با ارزشی رو به من که وارث باشم تحویل بده!
خلاصه، گفت حالا که دانشجوی مهندسی شدم دیگه وقتش رسیده که از این ماشین حساب پیشرفته! استفاده کنم و حسابی باهاش درس بخونم. انصافا کلی خوشحال شدم و یاد اون موقع ها افتادم که آرزوی داشتنش رو داشتم.
این جناب hp به اندازه ی کل واحدهای اون ترم دفترچه راهنما داشت. تصمیم گرفته بودم که ازش حرفه ای استفاده کنم.
تمام تعطیلات عید نوروز 81 رو صرف خوندن راهنماهاش کردم. بعد از اون همه وقت تازه یاد گرفته بودم که یه سری کارهای ساده باهاش انجام بدم. کلا منطق احمقانه ای داشت ولی باز هم ادامه دادم.
اون ترم تمام شد. واسه اولین بار مشروط شدم. hp رو دوباره گذاشتمش توی جعبه ش و گذاشتمش توی جایگاه ابدیش.

تابستون همون سال، چون ریاضی 1 و فیزیک 1 رو افتاده بودم توی یه دانشگاه دیگه ترم تابستونه گرفتم و رفتم یدونه ماشین حساب کاسیو الجبرا خریدم و خودم رو راحت کردم.
...
چند روز پیش صبح ساعت 7.5 دیدم بابام روی موبایلم زنگ میزنه. منگ ِ خواب بودم. با لحن تحکم آمیزی گفت در اولین فرصت برم و برای hp جان باطری بخرم، چون پدر گرامی هوس کردن که ازش استفاده کنن.
توی این 3-2 روزه کل شهر رو زیر و رو کردم. نمونه باطریش رو به هرکی که نشون دادم گفتن نسل این باطری ها رفته پیش دایناسورها.
امروز ظهر که بابام از سر کار برگشت خونه جریان باطری رو براش تعریف کردم. ماشین حساب کاسیو fx-5500 خودم رو بهش دادم و گفتم شرط میبندم این فسقلی از اون اسباب بازی قدیمیت بیشتر میتونه کمکت کنه!

حالا من "موتور حساب" hp رو با تمام یال و کوپالش، به عنوان یه وسیله ی تزئینی گذاشتم توی کتابخونه م تا بقیه عمرش رو اینجا خاک بخوره.
فاکتور فروشش رو امروز توی یه پاکت و بین یکی از صفحات دفترچه گارانتیش پیدا کردم. 4 فوریه 1982 :دی
(برای بزرگتر دیدن عکس ها میتوانید روی آن کلیک کنید)

پ.ن: میگم با (ت ط) ری رو با "ت" مینویسن یا "ط" ؟!

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

این آینده ی لعنتی

فکر کنم خیلی بد باشه که آدم احساس خوبی نسبت به خودش، آینده ش، زندگیش، به اون شهری که توش زندگی میکنه، به خونه، و کلا محیط زندگیش، نداشته باشه.
من الان دقیقا یه همچین حسی دارم.

خیلی وقتا با خودم که تنهام سعی میکنم آینده م رو تجسم کنم.
اول اون چیزی رو تجسم میکنم که دوست دارم باشم.
یه لبخنده احمقانه میشینه رو صورتم.
بعد میام و وضع فعلیم رو با اون چیزی که تصور کرده بودم مقایسه میکنم.
ناخوداگاه اون خنده خشک میشه.
نه اینکه فکر کنی انتظارات آنچنانی دارم... نه، یه زندگی معمولی. یه زندگی که لااقل خودم فکر میکنم لیاقتش رو داشته باشم.
روند فعلی رو که میبینم احساس نفرت انگیزی بهم دست میده.
***
چند وقتی هست که کاملا جدی دارم به رفتن از ایران فکر میکنم. به اینکه برم و فوق لیسانس بگیرم تا شاید بتونم زندگی بهتری داشته باشم.
چندتا گزینه ای هم دارم که هر کدوم مشکلات خاص خودشون رو دارن اما با این حال همه شون توی یه موردی مشترک هستن: پول

هر طوری حساب میکنم، میبینم صرف نظر از اینکه کجا باشم، تقریبا در سال چیزی حدود 30 هزار $ واسه هزینه دانشگاه و زندگی لازم دارم. یعنی رقمی نزدیک به 3 میلیون تومن در ماه.
هر طوری حساب میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که در شرایط فعلی همچین رقمی تو دست و بالم نیست. خودم که هیـــــــــــــچ، منظورم پدر و مادر گرامیه!
هر طوری حساب میکنم، میبینم نمیتونم این اجازه رو به خودم بدم که این 2 تا بنده خدا رو تحت فشارشون بذارم و زندگیشون رو به هم بریزم.
هر طوری حساب میکنم، میبینم من فقط زورم به خودم میرسه. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که قید یه سری چیزایی که تو سرم هست رو بزنم، دلم رو به این خوش کنم که شاید آینده م به اون مزخرفی که دارم میبینم نیست!!!