چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

شما یادتون نمیاد

اوایل سال های 2-1991 بود انگاری که یه سری میتسوبیشی لنسر وارد کرده بودن، بعد چراغ استوپ شون توی باله ی عقب جاسازی شده بود. هرموقع ترمز میگرفتی این چراغه یهو میومد بیرون. (و قاعدتا وقتی هم که یارو پاشو از رو ترمز بر میداشت چراغه غیب میشد)
هر موقع تو خیابون یکی از این لنسرها میدیدیم، به هر قیمتی بود باباهه رو خفت میکردیم که بره دنبالش به هوای اینکه یارو تو ترافیک ترمز بگیره و ما این چراغ ترمزش رو نگاه کنیم و حسرت بخوریم که چرا ماشین ما از این قرتی بازی ها نداره.
یادمه به بابام میگفتم واسه ماشین خودمون از این باله ها بگیره. اون زمان رنو 5 داشتیم. واسه اینکه از خر شیطون پیاده ام کنه میگفت چراغه از بس که بالا پایین میره زود خراب میشه. منم وسواسی.. سریعا بیخیالش شدم!!

امروز تو خیابون یدونه از همون لنسرها رو دیدم. یه ربع بی هدف داشتم پشت سرش میرفتم

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

سطح دغدغه

امروز یکی از دوستام رو بعد از چند ماه دیدم. در اومده بهم میگه فلانی، چرا اینقده سوختی؟ مگه خیلی تو آفتابی؟
میگم آره، تقریبا تمام وقت تو آفتابم. تازه خیر سرم همه ش کلاه حصیری و ضد آفتاب و پیراهن آستین بلند داشته م و وضع اینه.
میگه من اگه جای تو بودم روغن برنزه با خودم میبردم، تیشرت آستین حلقه ای هم میپوشیدم و حسابی برنزه میکردم. الان هم که کلی مده!
هیچی جواب نمیدم. فقط نگاش میکنم.

یکی نیست بگه الدنگ، فکر کردی با یه همچین حرکتی دیگه عمله بنا تو رو به اونجاشون هم حساب میکنن؟ خودت با دست خودت کارگاه خودتون و بقیه کارگاه های مجاور رو دعوت کردی که گروهی بهت تجاوز کنن خو!

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

565

دارم توی تونلی از زمان حرکت میکنم که انگار خلاء مطلق شده. فقط "هیچ" است و دیگر هیچ!
روزهایی که اصلا نمیدونم برای چی و حتی چطوری دارن میگذرن. بدون اینکه بفهمم دقیقا دارم چیکار میکنم.
یه حس سردرگمی ِ بدبختانه دارم. مدام دارم به این فکر میکنم که از زندگیم چی میخوام؟ دنبال چی ام؟
و هرچی بیشتر سعی میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که اصلا هیچی نمیدونم.
مثه یه بچه مدرسه ای که واسه امتحان حسابی خونده اما وقتی برگه رو گذاشتن جلوش حتی نمیدونه سوال ها راجع به چی هستن.

تمرکز ندارم. فکر میکردم همونطور که با دیوار اتاقم میتونم دیوانه وار حرف بزنم، اینجا هم میتونم بنویسم. اما نمیاد لامصب. اینقدر حرف هام پخش و پلاست که نمیشه جمعشون کرد. کلافه م. لعنتی.

پ.ن: خسته م مثه سگ. حال و حوصله هیچی رو ندارم. تنها چیزی که برام مهمه اینه که شیش هفت ساعت بتونم بخوابم فقط.

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

564

نزدیکای ساعت ۸ بود که رسیدم خونه. مثه بیشتر روزها.
بابام طبق معمول توی حیاط داشت واسه خودش سوت میزد و سیگار میکشید و همون آهنگ های مزخرف عن توی موبایلش رو گوش میکرد.
از ماشین که پیاده شدم، با یه قیافه ی پیروزمندانه ای اومد طرفم و گفت: دیگه داری چــِــــقـــِـــر میشی که میتونی راحت ۱۲ ساعت کار کنی.
انتظار داشت خوشحال بشم و مثلا حرفش رو تایید کنم، اما از نگاهم فهمید که مزخرف تحویلم داده.
فقط گفتم ۱۲ ساعت جون کندن برای کی؟ در قبال چی؟ به چه قیمتی؟ که چی بشه اصلا؟
راهم رو کشیدم رفتم چون میدونستم کس شر های همیشگی رو تحویلم میده. اینکه اینا همه ش تجربه ست و الخ. همون تجربه هایی که بعد از گذشت نزدیک به ۶ دهه که از عمر خودش گذشته، هیچ کدومشون به دردش هم نخوردن!

میدونی، آدم تو هر لحظه از زندگیش احتیاج به یه نقطه اتکا داره، یه چیزی که باعث بشه بخوای ادامه بدی.
شاید اونایی که منو میشناسن الان پیش خودشون بگن دارم زر مفت میزنم، اما واقعا من هیچی واسه آویزون شدن بهش ندارم. چیزی که بودنم رو لااقل واسه خودم توجیه کنه.
مدام به این فکر میکنم که شب بشه، بگیرم بخوابم صبح شه... و باز همین چرخه ادامه پیدا کنه.

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

تازه دارم با بابام دوست میشم

یکی دو هفته ای میشه که برای بابام یدونه آدرس ایمیل ساخته ام. خیلی دلم میخواست اکانتش روی گوگل باشه اما هرچی تلاش کردم یدونه آی دی قابل قبول که به قیافه بابام بخوره پیدا کنم نشد که نشد. از یاهو هم حالم به هم میخوره، بنابراین یدونه آی دی شیک و اتو کشیده روی هات میل براش درست کردم.

همون روز اول برای ۲ تا از دوستاش که در زمینه ایمیل های فورواردی فعال هستن پیغام گذاشتم که مسعود رو هم دریابید. بعدش هم به عنوان تمرین عملی، اسم و آدرس دوستاش رو به کانتکت هاش اضافه کرد و بعد براشون ایمیل زد و از این حرفا.

هر روز صبح قبل از اینکه از خونه برم بیرون، فوری با موبایل براش یه ایمیل ۱ خطه میزنم و باهاش خوش و بش میکنم.
عصر هم که خونه میام بعد از اینکه یه نفسی تازه کردم میرم میشینم کنارش، تلویزیون رو خاموش میکنم، سرنا رو هم میذارم رو پاش و میگم ایمیل هات رو چک کن.

کلی ذوق میکنه که هر روز توی اینباکسش نامه های جدید داره. سعی میکنم هر بار چیزای جدیدی بهش یاد بدم.

تقریبا هر چند روز یکبار واسه خواهر برادرهاش که آمریکا زندگی میکنن ایمیل میزنه. اون اوایل هی نگران بود میگفت خارج از کشور راه دور حساب نمیشه؟!

اینجوری بدون هیچ اصطکاکی در طول روز تقریبا ۱ ساعت با هم وقت میگذرونیم. حرف میزنیم، میخندیم.
خوشحالم که بعد از مدت ها حس میکنم داریم از گپ زدن با همدیگه لذت میبریم.

پ.ن: بعد بگو من چرا هی سگ میشم. امروز رفتم چک کردم، میبینم این ۹ ماه گذشته حتی ۱ روز هم برام بیمه رد نکردن. اینجاست که دوباره باید گفت: سگ برینه تو این مملکت.

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

زندگی عن به این میگن

امروز کلی توبیخ شدم

  • واسه اینکه مواقع بیکاری توی کارگاه کتاب میخونم
  • واسه اینکه فلان روز، فلان کارگر، زمان چایی خوردنش ۵ دقیقه بیشتر شده
  • واسه اینکه ۲ روز تعطیلی رو نیومدم کارگاه. (فقط ۲ تا نقاش توی کارگاه کار میکردن)
  • واسه اینکه کارگرها وقتی منو میبینن خایه فنگ نمیشن
  • واسه اینکه بخاطر سبک شدن موقت کارها سرم نسبتا خلوته و به قول رؤسا دارم استراحت میکنم!
  • واسه اینکه دریچه کانال هواساز فلان اتاق نیم درجه کج نصب شده
همه ش میگن ما سر این پروژه خدا میلیون داریم ضرر میدیم، اون یکی پروژه هم که تازه برنده شدیم قیمتش خیلی پایینه. از اول سال تا الان هم که کار تق و لق بوده، تو هم که حسابی فرصت داشتی و کتاب خوندی واسه خودت. حرف حقوق و اینا رو هم نزن چون ممکنه حال کنیم این ۳ ماه رو حقوق ندیم. بعدش هم قراره این ۲ تا پروژه ی فعلی تا اول مهر افتتاح بشه، و در نتیجه تابستون رو باید مثه خر چون بکنی تا تلافی این دو ماه هم در بیاد.

یکی نیست بگه آخه لامصبا... آدم دلش رو به چی خوش کنه؟ پول خوب میدین؟ شرایط کاری راحته؟ بیگاری نمیکشین از آدم؟ انتظارات تخماتیک ندارین؟ ما ها رو هم آدم حساب میکنین؟ چی؟

به قول بابای مهر، سگ باید برینه تو این مملکت

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

یک همچین مامان با جذبه‌ای دارم من

تقریبا ۳ ماه میشه که حقوق نگرفته‌ام. دیگه گفتن هم نداره هرچی پس انداز هم داشتم واسه زایمان "Marie Anne" و "Serena" تمام شده رفته.
این چند وقته همه ش دستم رفته توی جیب  مامان. (جیب بابا زیاد تعریفی نداره. بنده خدا فکر کنم اصلا جیب نداره!!)
دوباره امروز از مامان کمک هزینه گرفته‌ام و رفتم بیرون. مخارج زندگی هم که بالا.
یدونه cool pad دیدم، خوشم اومد واسه سرنا گرفتمش. لازم داشتم خب.
بعد الان مامانم اومده تو اتاقم (اشاره به کف زمین) میگه این جعبه چیه؟
من رو تختم ولو، سرنا رو از رو شکمم برداشتم و کول پد رو نشون دادم بهش (با نیش دو نقطه دی باز)
میگه چند خریدی؟
میگم اینقد
میگه یعنی همه ی اون پولی که گذاشته بودم رو میزت رو دادی، بجاش این آشغال رو گرفتی؟!
لبخند ممتد با دو نقطه دی بسته
بعد با یه قیافه غضبناک میگه فردا پس فردا بنزین هم میخوای دیگه، نه؟
نگاه ممتد بنده (بدون دو نقطه دی)
سرش رو به نشانه تاسف تکون میده و میره

پ.ن: تحریم اقتصادی شدم رفت. خدا به دادم برسه.

ماری آن: ماشینم
سرنا: MacBook Pro