سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۰

575

دلم میخواست میتونستم به خیلی از این حساب و کتاب های مزخرف دنیا جفتک بندازم. اصلا از اینکه واسه هر چیزی باید یه سری دو دو تا چهارتا کرد خسته شده ام.
نمیدونم من زیادی حساس شده ام یا واقعا همینه؟
ولی خسته شده ام. واقعا خسته شده ام از این تضاد بین اون چیزی که هستم و اون چیزی که میخوام باشم.
قسمت بدش اینه که برای اون چیزی هم که میخوای باشی باز باید حساب کتاب کرد. اینجوری نیست که بگی خب چون من واقعا میخوام پس میشه.
کلافه شده ام از بس که هنوز سر دو راهی هایی مونده ام که دو دنیای متفاوت هستن اما در عین حال هیچ کدوم مزیت خاصی نسبت به اون یکی نداره. هر دو پنجاه پنجاه مساوی. نه میشه قاطع انتخاب کنی و نه میتونی از انتخابت واقعا راضی باشی!
بعدش هم تا ابد به خودت لعنت میفرستی که اگه اون یکی راه رو رفته بودم الان بهمان شده بود.

خواستم بگم یه همچین گه گیجه ای دارم این روزها

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

چرا جمعه اینقدر عنه؟

حدودا یک ساعت پیش مامان اینا از خونه زدن بیرون
بعد منم همینطور نشسته بودم رو کاناپه و سرم تو مانیتور بود (دقیقا عین همین الان)
بعد مامانه که از در داشت میرفت بیرون
یهو خم شد داخل و گفت
ما الان داریم میریم، وقتی برگشتیم بهتره خونه نباشی. پاشو برو بیرون یه هوایی بخور.

حالا نمیدونم وقتی اینا برگشتن چی بهش جواب بدم!

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

573


ای خر شانس هایی که لاتاری امسال رو برنده شدید
به قرعان نفرین میکنم اگه جایی جز New York فرود بیایید
بعد هم کوفتتون بشه اگه جای منو خالی نکنید

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

شاید این جمعه بیاید

فینال جام ملت های آسیا بود

ژاپن و استرالیا

همون موقع آرایشگاه بودم
دیگه آخرهای بازی بود و می‌شد مطمئن بود که ژاپن بازی رو برده.
گزارشگر مسابقه (شما بخوانید مزدک میرزایی یا یه خر دیگه) داشت میگفت که ژاپنی‌ها برنامه‌ریزی کرده‌اند که تا سال ۲۰۲۰ حتما قهرمان جهان خواهند شد.
همون موقع، آقای آرایشگر گفت: و شاید جمعه ی اون سال که ژاپن قهرمان جهان شد، او هم بیاید!!

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰

571

پریروز کابل اصلی ۳ فاز کارگاه نمیدونم چه مرگش شده بود که دو تا از فازها روی هم افتاده بود و نول هم کلا قطع شده بود.
خودم فیوز اصلی رو قطع کرده بودم و با خیال راحت، چسب و فاز متر و سیم چین به دست، داشتم یکی از اون قسمت هایی که دو تیکه شده بود رو وصله پینه میکردم که یهو ۲ متر پرت شدم عقب!
البته واضح و مبرهن است که بنده خیلی خوش شانس یوده م که الان دارم اینا رو تایپ میکنم.
این لگدی که از اختراع آقای ادیسون خوردم یه حس نوستاژیک بهم داد.
واسه یه آن فکر کردم آقامون* بهم Reflex زد!

*: منظور از آقامون، آقای پدر یا همون بابام نیست. آقای ما یه خانوم جنتلمن هستن که یکی دو سال پیش، پس از یک میتینگ دوستانه، ثانیه ای بعد از اینکه بنده دست ایشان را (وسط خیابان) گاز گرفتم، متقابلا ایشان هم بنده رو با یک عدد Powww دو متر به هوا فرستادند.
از اون روز به بعد اسم اون ضربه رو گذاشتیم رفلکس.

خواستم بگم یه همچین آقای با جذبه ای دارم من.

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰

سطح مشکلات - واقعی

سرم به کار خودمه. از توی هال صدای جر و بحث میاد. یه خورده گوش میکنم، زیاد نمیفهمم چی میگن اما انگار مساله خیلی مهمی نیست.
یکی دو دقیقه بعد بابام مثه اسب سرش رو میندازه پایین میاد تو اتاقم. بدون هیچ مقدمه ای مستقیما میره میشینه پای کشوی تختم و همه ی لباس زیرهای منو میریزه بیرون.
بهت زده نگاهش میکنم.
اصن تخمش هم نیست که داره کشوی منو زیر و رو میکنه.
وقتی حسابی بازرسی کردنش تمام شد به طرف در رفت و به بیرون خم شد و گفت:
ببین خانوم... ۱۲ تا از شرت های منو آوردی واسه آقا پسرت.
صدای مامان میاد که میگه:
خب لابد خودت هی از توی کشو انداختیشون بیرون، منم دادم اون بپوشه!

در حالی که هنوز دارن بحث میکنن رفتم جلوشون ایستادم، لبه ی شلوارکم رو آوردم پایین و به بابام گفتم احیانا این یکی ۱۳ امی نیست؟
خیلی ریلکس نگاه کرد و گفت نه.
الان هم نشستن ۲تایی دارن نهار میخورن.

خواستم بگم با یه همچین آدمایی دارم زندگی میکنم من!

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

مکالمه ۴۲ ثانیه ای تکراری

توی پارکینگ با هم رو به رو میشیم. با شیوا میخوان برن بیرون.

+ چرا دیر اومدی؟ خسته ای؟
- چه بدونم... به نظرت از قیافه ام پیدا نیست؟
+ زندگی همینه دیگه مامان *
- یعنی چی که زندگی همینه مامان؟ کی گفته اصلا؟
+ کار سخته عزیز ِ من. هر کار دیگه ای هم که باشه بازم همینه.
- مامان جان... مگه من میگم بقیه کارا آسونه؟! مگه من دنبال آسونی ام؟ من فقط این کار رو دوست ندارم. حالم ازش بهم میخوره. دیگه نمیخوام ادامه بدم. ترجیح میدم برم با وانت تو خیابون سبزی بفروشم اما دیگه این آدم نباشم. میفهمی؟ من آدم ِ این کارا نیستم. این "من" نیست.
...

و باز هم حرف ها و توجیه های تکراری همیشگی...
راهم رو میکشم و میرم. حوصله ادامه دادنش رو ندارم. نمیفهمه چی میگم.

اینجور موقع ها آدم احتیاج به شنیده شدن داره. حتی اگه راست راستکی هم نباشه اما یه "اوهوم" گفتن ساده کلی کمک میکنه. خستگی آدم رو میگیره. همینکه به اندازه یه نقطه حس کنی فهمیده شدی باعث میشه دیگه ساعت ۱۱ شب بهت فشار نیاد که مجبور شی بیای اینجا چس ناله کنی.

*: با لحن کش دار و نفرت انگیز بخوانید. این کلمه "مامان" که بیشتر مامان ها به بچه ها شون میگن گاهی وقتا مثه پتک تو مغز آدم فرود میاد.

پ.ن: به قول مهر، اما یک چیزی آن تَه مَه هام هست که نمیگذارد راضی باشم.

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۰

568

مامانم همیشه یه ترس عجیبی از اتاق من داشته و داره. حس میکنم همیشه با اکراه وارد اتاقم میشه.
انگار که ماشین رو توی جاده تهران - قم جلوی سوهان حاج حسین نگه داشته باشی و مجبور باشی از توالت عمومی اونجا استفاده کنی. یه همچین چیزی.
موقع هایی که قراره مهمون داشته باشیم (حتی اگه دوست های خودش باشن) اولین چیزی که تو دلش به خودش میگه اینه:
اتاق این سهیل رو چیکار کنم؟؟؟؟

و من هرگز موفق نشده م بهش بفهمونم که هیچ بنی بشری وضعیت اتاق من رو به اونجاش هم حساب نمیکنه مامان جان، بیخیال بابا... نهایتش اینه که فلان تخم سگ میخواد بیاد بشینه پای کامپیوتر، به جهنم که اتاق من سونامی اومده. اصلا همون بهتر که حالش به هم بخوره زود گورش رو گم کنه بره بیرون.
ولی خب من هیچ وقت موفق نشده م مامان جان رو از اجرای اینجور تصمیمات منصرف کنم.

قبلنا مامان به سلیقه خودش هرچی که رو زمین پیدا میکرد رو مستقیما مینداخت تو سطل آشغال، مخصوصا اگه حوالی میز و احیانا زیر تخت پیدا شده بودن... لباس هایی که فکر میکرد کهنه شده رو میداد به رفتگر زحمت کش... خوراکی های روی میزم رو میریخت دور... اما بخاطر دردسرهایی که سر این ماجرا برام درست شده بود (مثلا یه بار برگه های تحلیل دستی پروژه فولاد رو به هوای چرک نویس انداخت رفت. چون به قول خودش اصلا شبیه به برگه تحویل پروژه نبودن!) دیگه از اون به بعد همه ی آت و آشغال ها رو توی یه پاکت بزرگ میریزه و میگه نگا کن اشتباهی چیزی رو برنداشته باشم. منم با خیال راحت همه رو برمیگرونم سر جاشون!

پنج شنبه مهمون داشتیم هوارتا و علی القاعده اتاق بنده هم هوار بار تمیز و مرتب شده بود.
همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و این دفعه هم آبروی مامان جلو فک و فامیل بخاطر کثافت نبودن اتاق بنده حفظ شد. جمعه هم با هر مشقتی که بود رفت پی کارش.
امروز صبح که میخواستم لباس بپوشم هرچی دنبال یکی از شلوارهام میگشتم پیدا نمیشد. یک ساعت لا به لای همه ی لباس ها رو به دقت چک کردم اما نبود که نبود.
با خیال راحت تمام کمد رو ریختم بیرون و به روش خودم در عرض ۳ ثانیه پیداش کردم.

پ.ن: ساعت ۱۰ میبینم مامانم زنگ زده و برام ابراز احساسات میکنه!