شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۱

621

آمدم نوت بوکم را روشن کنم، دیدم باتری اش خالی خالی ست. از روی عادت دستم را بردم پایین تختم و دنبال سیم شارژر گشتم، بعد یادم افتاد که صبح شارژر را برده بودم پایین و روی میز نهارخوری بساطم را پهن کرده بودم که نوت بوک یکی از مشتری ها را سر و سامان بدهم.

کورمال کورمال رفتم و از زیر میز خودم را به پریز برق رساندم و آمدم نشستم روی تختم. برای خودم غزلیات مولوی گذاشته ام تا شاملو برایم بخواند. راستش را بخواهید زیاد به شعرهایی که میخواند گوش نمیکنم. فقط دلم صدای شاملو را میخواهد. صدایش یک گرمی خاصی دارد که الان خیلی به دلم میچسبد.

قبل ترها، هر موقع که دلم میخواست می آمدم اینجا و برای خودم چیز میز مینوشتم، اهمیتی هم نداشت که چه حال و هوایی دارم. اما در این یک سال گذشته فقط برای ناله کردن اینجا نوشتم.

راستش را بخواهید نمیدانم چرا همه ش آخر هفته ها که میشود دلم میگیرد. نمیدانم چه مرگم میشود که غصه ام میشود. یک مرگ بخصوصی ام میشود که نمیفهمم دلیلش از چیست. شاید هم کمی میدانم آن ته مه های دلم از چه گرفته اما به هر حال صبح شنبه که میشود به گه خوردن می افتم که برای چه من دیروز اینقدر دپرس و عن بوده ام؟

امشب جایی مهمان بودیم. از آن مهمانی ها که آدم دلش نمیخواهد برود اما مادر آدم اصرار میکند که حتما باید ما هم برویم. تهدید میکند حتی. از هیچی که بهتر است اما به هرحال آدم حال و حوصله اش را ندارد.
از وقتی که برگشتیم آمدم نشستم و به سقف اتاق خیره شدم. با این تفاوت که روی سقف هیچ چیزی نمیدیدم. فقط یک چیزی بود که نمیگذاشت راحت نفس بکشم.


بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید .. در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید .. کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید .. که این نفس چو بند ست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان .. چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید .. چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید، خموشی دم مرگ است .. هم از زندگی ست اینکه ز خاموش نفیرید

هیچ نظری موجود نیست: