جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

630

راستش را بخواهید اصلا هفته ی خوبی نداشتم. از هیچ نظری خوب نبود.
آن پنج شنبه ی لعنتی هم تا همین امروز کش پیدا کرده بود. در واقع هنوز هم ادامه دارد و دقیقا نمیدانم کی از دستش خلاص میشوم. کل این هفته همه اش داشتم به همان پنج شنبه ی کذایی فکر میکردم. حتی توی خواب هم درگیرش بودم. رمقم را کشیده بود لامصب.
بعد امروز نشستم با خودم تصمیم گرفتم که صبر کنم و ببینم چه میشود. اینکه بشینم و غصه بخورم که دردی را دوا نمیکند. درست یا اشتباه، به هر حال اتفاقی ست که افتاده. بهتر است کمی عقبگرد کنم تا خودش تصمیم بگیرد چه میخواهد بکند. اینطوری هم "او" بهتر میتواند فکر کند و تصمیم بگیرد، و هم "من" کمتر استرس این را دارم که قرار است چه بشود.
میدانی، آخرش یک چیزی میشود دیگر. از الان که نمیشود عزای چیزی را گرفت. از دو حالت که خارج نیست.. آدم همان موقع یک خاکی بر سرش میریزد. همین است که هست.

امروز نشستم کلی با موبایلم کتاب خواندم. از همین در پیت هایی که روی آیتونز مجانی میشود دانلود کرد. از همین داستان های کوتاه که یک ساعته تمام میشوند و سر و ته ندارند. "برادران کارامازوف" هم مجانی بود و گرفتمش اما خوب خواندنش کمی سخت است. پر از کلمه های قلنبه سلمبه است که مدام باید توی دیکشنری معنی شان را پیدا کنم.
تنها کتابی که تا حالا روی موبایل خواندم و ازش لذت بردم "الف" بود. اگر خواندنم راه افتاد و دیدم که کیونش را داشتم، میخواهم یکی دو تا از کارهای موراکامی را بگیرم و شب ها بجای اینکه تا صبح "اسکی سافاری" بازی کنم بشینم کتاب بخوانم. اینجوری لااقل چهارتا کلمه ی جدید هم که یاد گرفته باشم ارزشش را دارد.

هیچ نظری موجود نیست: