جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

آن پنج شنبه ی لعنتی

دیروز همین موقع ها بود که خیره به چشم هایت بودم و بی مقدمه آمدی گفتی که "نمیدانی"
تا چند دقیقه، کلمه های بعدی که از میان لب هایت بیرون می آمدند واضح نبود..
زمان کند شده بود..
هوا نبود..
داشتم خفه میشدم..
از خودم بدم آمد. شاید بخاطر نیم ساعت قبلترش بود، حتا روز قبلش. نمیدانم چرا همان موقع نفهمیدم که باید چیزی اتفاق افتاده باشد.
بعد که رفتم سر کار اصلا نمیفهمیدم که دقیقا به ملت چه میگویم. سعی میکردم سرم به کاری مشغول باشد تا مجبور نباشم با همه حرف بزنم اما نمیشد لعنتی. تحمل شان خیلی سخت بود. احمق ها همه شان همان موقع آمده بودند خرید کنند. دلم میخواست فرار کنم بروم یک جای خلوت برای خودم بشینم. یک جایی که فقط ساکت باشد.
تقریبا ۱۲ و نیم بود که رسیدم خانه. بابا مثل کرم های خاکی داشت برای خودش توی باغچه وول میخورد و خواهرم هم سرش به لاک ناخن هایش گرم بود.
یک راست آمدم توی اتاقم. چراغ را هم روشن نکردم. فقط لباس هایم را در آوردم و افتادم توی تخت. حتی توان اینکه بروم و مثانه ام را خالی کنم هم نداشتم.
صبح با زنگ تلفن بیدار شدم. چشم هایم را که باز کردم دلم میخواست همه اش را خواب دیده باشم. به خودم گفتم کاشکی کابوس دیشب باشد که هنوز یادم مانده. اما واقعی بود. دلم میخواست پرت میشدم به یک جای دیگر عالم.
از آن موقع تا الان همه اش دارم فکر میکنم به اینکه کجای کار اینقدر لنگ میزده
نشسته ام فکر میکنم که از کجا دوباره باید شروع کرد

هیچ نظری موجود نیست: