چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۲

خداحافظ برگ گل دوست داشتنی ام

راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چرا دارم اینجا اینها را مینویسم. حتی از کلمه هایی که قرار است تایپ کنم هم متنفرم اما چون توی آن دفتر یادداشت کذایی ام آنقدر ننوشته ام که دیگر نمیشود ماجراهایش را دنبال کرد، مجبورم همینجا بنویسمشان.

جمعه ی این هفته میخواستم به بهانه تولد ۳۰ سالگی ام یک مهمانی بگیرم. چون فکر میکردم ۳۰ ساله شدن آدم یکی از آن اتفاقهایی ست که همیشه توی ذهنت میماند. نقشه کشیده بودم که چندتا از دوست های قدیمی و چهار پنج تا از همکارها را دعوت کنم و چند ساعتی دور هم باشیم و بزنیم و برقصیم و خوش بگذرانیم.
میخواستم "او" هم کنارم باشد، میخواستم دهه ی سوم  زندگی ام را با "او" شروع کنم، میخواستم فلان کنم و بهمان.

نمیدانم چند ساعت است که دارم به این یک سال و هشت ماه و سه هفته و چهار روزی که گذشت فکر میکنم. ماه ها قبلترش هم خوب یادم است. همه چیز عین فیلم مستند از جلوی چشمم رد شد.
جمعه ای که قرار بود در راه باشد را هم دیدم. حتی خیلی از چیزهایی که دلم میخواست بعدها اتفاق بیوفتد را هم دیدم. خیلی از چیزهایی را که آرزو به دل دیدنشان بودم (و هستم) را هم دیدم. حتی آن پیراهن گل گلی را که از چین برایش خریده بودم را هم دیدم. همان ۲ تا تی شرتی را که پارسال خریده بودم تا دوتایی عین هم بپوشیم را هم دیدم.

دارم به این فکر میکنم که برگ گل من فقط یکی بود. همان که واقعا عاشقش شدم. همان که هیچ وقت نمیتوانی فراموشش کنی. همان که مزه اش هرگز برایت تکرار نمیشود.
دارم به این فکر میکنم که از فردا صبح دیگر برگ گل ندارم. هیچ فردایی برای من دیگر برگ گل ندارد. برگ گل من همان یکی بود که رفت.
دارم به این فکر میکنم که آرزوی همیشه داشتنش تا ابد به دلم ماند. همه ی آن فکر و خیالات که با "او" داشتم بخار شد. دیگر "اسکوییکی" اش نیستم.

میدانی.. بدی اش این است که یک تکه از وجودت کنده میشود و با "او" میرود.
آخر رفتنش درد دارد.. خیلی هم درد دارد، اما چاره ای نداری. اگر میتوانست بماند حتما میماند.

پ.ن: نمیدانم این چه قانونی است که همیشه موقع هایی که آدم دارد برای خودش زندگی اش را میکند و فکر میکند دنیا در صلح و صفا و آرامش است، صاف یک چیزی از آسمان نازل میشود و در نشیمنگاهت تا دسته فرو میرود و حسابی سرحال میکندت!!


هیچ نظری موجود نیست: