چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۲

در آرزوی نیویورک


سکانس یک: دیشب خواب میدیدم که پستچی برایم نامه آورده بود. وقتی رفتم دم در و امضا کردم و پاکت را تحویل گرفتم، دیدم نامه از اداره مهاجرت است.. خوب یادم است که دستهایم میلرزید. همانجا با کلی استرس پاکت را باز کردم و دیدم که توی لاتاری برنده شده ام!!

سکانس دو: دفتر سفارت بودیم. اینکه کدام کشور بود را یادم نیست. فقط میدانم که هوا مثل این روزها بهاری بود و من و طناز دلبرانه ام توی راهرو روی نیمکت چوبی منتظر نشسته بودیم. دل تو دلمان نبود. همه ش خدا خدا میکردم که طرف امروز را از دنده ی چپ بلند نشده باشد و شب قبل با عیالش اوقات خوشی را سپری کرده باشند!!

سکانس سه: داشتم با ذوق و شوق از رویای آمریکاییمان برای مامور مصاحبه کننده حرف میزدم. طرف نسخه ی واقی پیتر گریفین بود. حتا به خودش هم گفتم که چقدر شبیه پیتر هستی.. و او قاه قاه (با همان لحن و مدل) میخندید. برایش تعریف کردم که چقدر عاشق نیویورک هستم.. برایش گفتم که میخوام بروم گرافیک بخوانم.. که میخواهیم توی بروکلین یا کویینز خانه اجاره کنیم.. که کارمند یک شرکت خفن توی منهتن باشم.. که روزهای تعطیل با طناز دلبرانه ام برویم سنترال پارک هوای خوری.. که از دکه های کنار خیابان هات داگ یک دلاری بخریم.. و هزار یک جور خیال پردازی برایش کردم. حتا وبلاگم را هم نشانش دادم و برایش پست هایی را که در آرزوی نیویورک بودند را خواندم.
کلی با پیتر رفیق شده بودم. شماره تلفنش را گرفتم و بهش قول دادم که سال آینده همین روز، میخواهم توی یکی از رستوران های معروف شهر به شام دعوتش کنم.
یادم نیست که پیتر چه میگفت، فقط میخندید و به فارسی تکرار میکرد‬‬‮ عالی.. عالی..
دست آخر هم فرم هایمان را مهر و امضا کرد و از توی کشوی میزش ۲ تا بلیط هواپیما به مقصد فرودگاه جان اف کندی بهمان هدیه داد و تاکید کرد که سال آینده همین موقع منتظر تماس ما از نیویورک است!!

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۲

626

دیروز رفته بودیم ۱۲ به در. چند سال است که ۱۲ به در میرویم به جای ۱۳ به در. فکر کنم دلیش تنبلی خانوادگی باشد. آخر هر سال بعد از اینکه از ۱۳ به در برمیگشتیم خانه همه مان خسته و کوفته بودیم و اصلا توانایی فردا صبح را نداشتیم. بعد اینجوری شد که یک روز زودتر میرویم به دامان طبیعت و فردایش را استراحت میکنیم فقط. مثل امروز که تا ساعت ۱ ظهر خوابیدم!!

از ساعت ۳ ظهر تا الان میخواهم یک فایل ۱۰۰ مگابایتی برای یکی از دوستانم روی اینترنت آپلود کنم و نمیشود. همه ی سایت های به درد بخور فیلتر هستند، آنهایی هم که باز مانده اند اجازه ی آپلود فایل با حجم ۲۵ مگابایت بیشتر به آدم نمیدهند. دهانم صاف شد تا بالاخره توانستم یک جایی پیدا کنم. الان هم بعد از یک ساعت و خرده ای ۸۰ درصدش رفته بالا. اگر به شانس من باشد که روی ۸۵ درصد گیر میکند و یک بیلاخ گنده نشانم میدهد. وضعیت اینترنت به کل ریدمان است.

همین چند دقیقه پیش داشتم وبلاگ یلدا را میخواندم. چیزی نوشته بود که دلم خواست فوری زنگ بزنم و حالش را بپرسم. بعد یادم افتاد که اصلا از اول سال تا حالا بهش زنگ نزده ام و تبریک نوروز هم نگفته ام. راستش را بخواهید خجالت کشیدم از خودم. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم به خیلی ها زنگ نزده ام.. حتا تکست هم نزده ام.. حتا یادم افتاد که به فلان دوستم که همین یک ماه پیش عقد کرد هم زنگ نزدم و تبریک نگفتم.
اصولا من آدم تنبلی هستم در این موارد. موقع اینجور کارها که میشود هی پیش خودم میگویم اوکی، یک ساعت دیگر زنگ میزنم.. اح دیر شد، فردا اول وقت زنگ میزنم..آخ یادم رفت، وقتی رسیدم خانه زنگ میزنم.. و این داستان تمامی ندارد. بعد که چشمم را باز میکنم میبینم دو هفته تعطیلی تمام شده و من هنوز میخواهم به ملت زنگ بزنم!!
گندش را در آورده ام.. خودم میدانم