جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

638

با هزار مکافات توانستم بلاگر را باز کنم. نمی دانم چرا در این یک ماه گذشته هر سایت فیلتری را میتوانستم باز کنم بجز این بلاگر را.

اولین ماه پاییز زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم تمام شد. در مقابل سرد شدن هوا دیگر نمیشود مقاومت کرد. مجبوری روی تیشرت هایی که هرروز به تن میکنی چیزی دیگر بپوشی. روزها به شدت کوتاه شده اند و دلگیر.. و بلندی شب ها انگار که تمامی ندارند.
البته وقتی که ۲ روز تعطیلی داشته باشی بلندی شب چندان هم بد نیست. میتوانی چندتایی فیلم ببینی و حتی نیمی از یک سیزن سریال تماشا کنی و برای خودت قهوه درست کنی و چند صفحه ای کتاب بخوانی.

تا همین چند دقیقه پیش داشتم سی دی های آهنگ های قدیمی ام را روی هارد اکسترنال کپی میکردم تا شاید از بیشتر داغان شدنشان جلوگیری کنم. هر کدام از دیسک ها را که باز میکردم و خرت و پرت های داخلش را گوش میکردم کلی خاطره های جالب برایم زنده میشدند. از زمان سوم راهنمایی که تازه سی دی به ایران آمده بود و آن روزها Sandra و C.C.Catch و Modern Talking خیلی توی بورس بودند. بعدترها Ace of Base و Dj Bobo و Aqua برایمان خیلی جذاب بود.
بهترین چیزی که میانشان پیدا کردم یکی از آلبوم های pet shop boys بود که مال زمانی بود که پنجم دبستان بودم و آن پراید نقره ای هاچ بک را تازه خریده بودیم و سال ۷۲ پراید داشتن مثل این بود که امروز آلفا رومئویی چیزی داشته باشی.
البته آن زمان ضبط ماشین ها سی دی نمیخوردند و مجبور بودم با آن ضبط AKAEI مان آهنگ ها را روی نوار کاست ضبط کنم.
آهان.. آلبوم اول اسپایس گرلز را هم وقتی دیدم ناگهان نیشم تا بناگوش باز شد. خوب یادم است که اول دبیرستان بودم و اسپایس گرلز مثل بمب سر و صدا کرده بودند. بعد یادم است که پدر و مادر "نیما" میخواستند برای سفر بروند مالزی و من کلی از نیما خواهش کرده بودم که برایم آلبوم اصلی شان را بخرند. و آن آلبوم برایم ۹۰۰۰ تومان آب خورد!!
بک استریت بویز و وست لایف و ان سینک هم که دیگر جای خود دارند. اواخر دهه نود جاستین و بریتنی و کریستینا و ریکی مارتین خواننده های محبوبمان بودند.
نوشته های روی سی دی ها کمرنگ و محو شده اند. هر کدامشان دست کم دوازده سیزده سال از عمرشان گذشته. آدم اصلا باورش نمیشود موزیک هایی که کلی باهاشون خاطره داری و همه چیز عین فیلم جلو چشمت است مال ۱۵ سال پیش باشند. بعد وقتی که دقت میکنی و سالها را با انگشتهای دستت میشماری متوجه میشی که بیش از نیمی از ۳۰ سالگی را هم پشت سر گذاشته ای و خودت خبر نداری.

هیچ وقت فکر نمیکردم از بالا رفتن سن ناراحت بشم. همیشه در این توهم بوده ام که نهایتا بیست و هفت هشت سال بیشتر ندارم و قرار نیست این شماره زیاد شود.
اعتراف میکنم که روحیه ام را به کل از دست داده ام!!