جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۳

روز اول عید خود را چگونه گذراندید

اول تصمیم داشتم مثل این دو سه سال اخیر یک خلاصه ی ۱۲ خطی از سالی که گذشت بنویسم.
بعد دیدم که یازده خط را باید بنویسم کار.. و یک خط دیگر را بنوسیم برای تنها اتفاقی که در سال ۹۲ برایم افتاد.
که البته "حادثه" کلمه مناسبتری است و گفتن هم ندارد. فکر کنم از نوشته های قبلی ام مشخص باشد که دردم از چیست.

امروز صبح بابا و مامان و خواهر و مادر بزرگ رفتند شمال. من هم تا ۶ ام میروم سر کار و از ۷ ام بهشان ملحق میشوم.
امسال عید اصلا حال و هوای همیشه را نداشت. عین بقیه ی روزها بود. راستش را بخواهید هیچ اشتیاقی هم برای آمدنش نداشتم. فکر کنم همه ی اینها عوارض بالا رفتن سن باشد.

شاید بیشتر از یک سال بود که خرت و پرت های روی میزم روی هم تلنبار شده بودند. به همین منوال اگر ادامه میدادم یحتمل تا چند وقت دیگر بعضی از آن آت و اشغال ها فسیل شده بودند.
از بین همان فسیل ها " ۵۰۰ روز سامر " را پیدا کردم. خدا میداند که از ۳ سال پیش تا حالا زیر میز من چه میکرده و یادم است که چقدر دنبالش گشته بودم و پیدا نشده بود و بیخیال دیدنش شده بودم.

بعد از اینکه تمام شد بغضم ترکید. نه اینکه فکر کنی فیلم خیلی درام و تاثیر گذاری باشد ها.. نه.. ولی یک جورهایی حس کردم Tom خود من است. عاشق Summer بود ولی آبشان با هم توی یک جوی نمیرفت. درست عین من و "سین"
راحت شدم. الان حالم خیلی بهتر است.
خوبی اش این بود که کسی خانه نبود و با خیال راحت توانستم همه ی هق هق های تلنبار شده ی فسیل شده ی لعنتی این چند ماه را بریزم بیرون.

هیچ نظری موجود نیست: