جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۳

653

نمی دانم چرا شب که میشود و وقتی همه چیز کم کم میخواهد آرام بگیرد و همهمه و هیاهوی شهر دارد آرام میشود، درست همان موقع که داری به خانه برمیگردی، تمام غم و غصه های دنیا توی دل آدم هجوم می آورند.. همه ی تنهایی ها روی سر آدم خراب میشوند..
دیگر حواست به اطراف نیست. ناخداگاه میبینی یکی دو ساعت است که داری برای خودت اتوبان گردی میکنی و آهنگ های چس ناله ای گوش میکنی فقط.
نمیدانم این دیگر چه حس مازوخیستی خوشایندی ست که حال آدم را بهتر میکند. در واقع همه ی آن دلتنگی ها و غصه ها و کوفت و زهر مار ها را زیاد تر میکند، اما آدم ته دلش احساس رضایت دارد.

همین یکی دو ساعت پیش جواب لاتاری ۲۰۱۵ آمد.
از قیافه ام معلوم است که قبول نشده ام.

بس است دیگر
بروید پی کارتان
حوصله هیچ کس را ندارم

هیچ نظری موجود نیست: