یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۳

659

کمی که به عقب تر برگردم، آن زمانی که بیست و چهار - پنج سال داشتم، حتی تصورش را هم نمیکردم که روزی برسد که دهه بیست زندگی ام تمام شود. و الان که دارم این ها را تایپ میکنم، چند ساعتی هست که قدم در ۳۱ سالگی گذاشته ام!!

راستش را بخواهید، آن موقع ها فکر میکردم همیشه به اندازه کافی زمان و انرژی برایم هست که هر کاری که هوس انجام دادنش به سرم بزند را بکنم. گرچه هیچ زمانی هیچ کار غیر متعارفی به سرم نزد و هیچ گه خاصی هم نخوردم ولی به هر حال از نظر تئوریکی فکر میکردم هر چیزی شدنی است.

حالا که اینجا گوشه ی تختم نشسته ام و به دیوار تکیه داده ام، دارم به این فکر میکنم که دنیا برایم فرق کرده است. تاثیر زمان را روی خودم درک میکنم. به وضوح حس میکنم که بزرگ شده ام. خیلی چیزها هستند که تعریفشان برایم عوض شده است. مثل این میماند که از آسمان با چتر آرام آرام دارم فرود می آیم روی زمین.

از این " آرام " شدنم خوشحال نیستم. دوستش ندارم اما به هر حال این قانون زندگی است و هیچ راه فراری هم ندارد. باید با این دوره جدید کنار آمد.

هیچ نظری موجود نیست: