شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۳

661

آمده بودم ماجرای صاحب شدن یکی دیگر از +این سواچ های رنگی را بنویسم.
میخواستم بی هوا درد و دل کنم.. از روزمره بنویسم.. از اینکه میخواهم همه ی تلاشم را کنم تا حالم خوب شود.. از آن چیزهایی بنویسم که دارم برای آینده ام بهشان فکر میکنم..

نمیدانم چرا الان ساعت از ۳ صبح هم رد شده و من خیره به این صفحه سفید مانده ام
راستش را بخواهید دلیلش را میدانم.. اما دیگر رمق برای گفتنش را ندارم
بهتر است دیگر گذشته را شخم نزنم
بس است

هیچ نظری موجود نیست: