شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۳

Sent from Yahoo! Mail on Android

سلام
فک کنم خیلی وخته من چیزی برات ننوشتم.
از تبریک سی ساله شدن تا سال نو، فاصله زیاده!
ولی هر دوتاشون مبارک باشه، که البته میدونم الان نیست.
مثلن سی ساله شدن آدم بدون برگ گلش و سال نو تحویل گرفتن بازم بدون برگه گلش، چیزه خیلی ایده آلی نیس که حالا پس و پیش شدنه تبریکاتش مهم باشه!

فک نمی کنم هیچکس از نوشتن اتفاقات اینجوریه زندگیش توی صفحه ی شخصیش، قصدش دریافت مشاوره و دلگرمی باشه، ولی همینجوری دلم خاست که بهت بگم حداقل نود درصد آدمای این سیاره یه روزی یه حالی شبیه تو داشتن. مطمئن باش کلی پسر دختر تو دنیا وجود داره که همشون یه هفته تنها استفاده ای که از خونه خالی شون کردن، بلند بلند گریه کردن بوده.
میدونم که بضی وختا بضی آدما میان تو زندگی آدم که حضورشون یه تعادلی تو زندگی ایجاد میکنه که خیلی حال خوبی داره، و بعد از رفتنشون کفه های ترازو یه جوری به هم میخوره که انگار دیگه هیچ وخت درس نمیشه.
ولی میشه. سخته. آدم خیلی وختا مجبوره ذره ذره از دوس داشتنیاش کم کنه تا کفه ی موجود سبک بشه و بالا بیاد، ولی درست میشه.

نمیگم خوب میشه، ولی درست میشه، مهم همین درست شدنه، یه چیزی اگه درست باشه میشه خوبش کرد.
دوس دارم که حالت زود خوب بشه. امیدوارم زمانی که باید برات بگذره تا حالت درست بشه زیاد طولانی نباشه. مثلن یه سی و یک سالگی خوب داشته باشی.
امیدوارم که خیلی زود یکی بیاد تو زندگیت که بخاطر این همه خوبی و مهربونیت همش بغلت کنه!
برات بهترین چیزا رو میخوام و امیدوارم تو سال جدید تنت سالم باشه و دلت خوش.

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۳

روز اول عید خود را چگونه گذراندید

اول تصمیم داشتم مثل این دو سه سال اخیر یک خلاصه ی ۱۲ خطی از سالی که گذشت بنویسم.
بعد دیدم که یازده خط را باید بنویسم کار.. و یک خط دیگر را بنوسیم برای تنها اتفاقی که در سال ۹۲ برایم افتاد.
که البته "حادثه" کلمه مناسبتری است و گفتن هم ندارد. فکر کنم از نوشته های قبلی ام مشخص باشد که دردم از چیست.

امروز صبح بابا و مامان و خواهر و مادر بزرگ رفتند شمال. من هم تا ۶ ام میروم سر کار و از ۷ ام بهشان ملحق میشوم.
امسال عید اصلا حال و هوای همیشه را نداشت. عین بقیه ی روزها بود. راستش را بخواهید هیچ اشتیاقی هم برای آمدنش نداشتم. فکر کنم همه ی اینها عوارض بالا رفتن سن باشد.

شاید بیشتر از یک سال بود که خرت و پرت های روی میزم روی هم تلنبار شده بودند. به همین منوال اگر ادامه میدادم یحتمل تا چند وقت دیگر بعضی از آن آت و اشغال ها فسیل شده بودند.
از بین همان فسیل ها " ۵۰۰ روز سامر " را پیدا کردم. خدا میداند که از ۳ سال پیش تا حالا زیر میز من چه میکرده و یادم است که چقدر دنبالش گشته بودم و پیدا نشده بود و بیخیال دیدنش شده بودم.

بعد از اینکه تمام شد بغضم ترکید. نه اینکه فکر کنی فیلم خیلی درام و تاثیر گذاری باشد ها.. نه.. ولی یک جورهایی حس کردم Tom خود من است. عاشق Summer بود ولی آبشان با هم توی یک جوی نمیرفت. درست عین من و "سین"
راحت شدم. الان حالم خیلی بهتر است.
خوبی اش این بود که کسی خانه نبود و با خیال راحت توانستم همه ی هق هق های تلنبار شده ی فسیل شده ی لعنتی این چند ماه را بریزم بیرون.

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۲

648

همین یکی دو ساعت پیش "عادل" آمده بود پیشم و میگفت چند وقت است که چیزی ننوشتی، امشب باید بری و بنویسی.. چیزهای خوب هم بنویسی.

عادت دارم هربار که ایمیلم را چک میکنم، بعدش با feedly فیدهای همیشگی را که از زمان گوگل ریدر مرحوم دنبال میکنم را بخوانم. همینطور که داشتم میخواندم رسیدم به این نوشته ی کامران و پشت بندش هم از این پست یلدا سر در آوردم.

دیگر یادم رفت که چه میخواستم بنویسم.
تا ساعت هفت و نیم سر کار بودم. خواهر و مادر و پدر رفته اند مهمانی ای جایی که چهارشنبه سوری را خوش بگذرانند.
از بیرون صدای ترقه و موزیک و سر و صدا می آید.

ناخداگاه یاد پارسال می افتم. با دوستان صمیمی از غروب خانه رییس بزرگ دعوت بودیم. یکی از معدود چهارشنبه سوری هایی بود که خوش گذشت. یکی از دلایلش این بود که "او" هم کنارم بود.
یادم است که قبل از تاریک شدن هوا خودم را مثل برق و باد رساندم دم خانه شان و تا آمد به خودش بجنبد نیم ساعتی طول کشید و بعد، از توی آن ترافیک و ازدحام و دیوانه بازی خودمان را رساندیم خانه رییس.
آن موقع که داشتم به بقیه معرفی اش میکردم به واقع یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی ام بود. شیرینی اش را با هیچ کلمه و جمله ای نمیتوانم تعریف کنم. از آن مزه هایی ست که شاید یکبار در زندگی هر کسی اتفاق بیوفتد.
.. و امروز بعد از یکسال، روی تخت لم داده ام و سعی میکنم سر خودم را شیره بمالم و فکر کنم همه آن چیزهایی که یادم میاید را خواب دیده ام.

کاش سال ۹۲ زودتر تمام شود

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۲

647

روزهای آخر سال است و هزار جور کار و فکر و بدبختی و کوفت و زهرمار
در کنار همه ی اینها، باز رسیده ام به نقطه ای که باید خط زندگی کاری ام را مشخص کنم
باز باید دغدغه ی کار داشته باشم
خسته ام.. واقعا خسته ام

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۲

monster

I'm friends with the monster
That's under my bed
Get along with the voices inside of my head
You're trying to save me
Stop holding your breath
And you think I'm crazy
Yeah, you think I'm crazy

Well, that's not fair



"Monster" by Eminem
(listen & download here)