شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۳

661

آمده بودم ماجرای صاحب شدن یکی دیگر از +این سواچ های رنگی را بنویسم.
میخواستم بی هوا درد و دل کنم.. از روزمره بنویسم.. از اینکه میخواهم همه ی تلاشم را کنم تا حالم خوب شود.. از آن چیزهایی بنویسم که دارم برای آینده ام بهشان فکر میکنم..

نمیدانم چرا الان ساعت از ۳ صبح هم رد شده و من خیره به این صفحه سفید مانده ام
راستش را بخواهید دلیلش را میدانم.. اما دیگر رمق برای گفتنش را ندارم
بهتر است دیگر گذشته را شخم نزنم
بس است

جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۳

Squicky.. the new version

گاهی اوقات اوضاع جوری میشود که حتی حق داشتن دل خوشی های کوچک را هم نداری. انگار که کائنات تصمیم گرفته باشند از هر جهت یک بیلاخ گنده نشان آدم بدهند.
حالا کاری به دل خوشی های درست و حسابی ندارم، ولی مثلا همین فوتبال و جام جهانی را مثال بزنم.
از اسپانیا خوشت می آمد که به آن شکل مفتضحانه ۲ تا بازی را باخت و اگر بازی بعدی را هم برنده شود باز هم از گروه خودش بالا نمی آید. پرتغال؟ از آلمان ۴تا گل میخورد. امشب هم که انگلستان بازی دوم اش را به ارگوئه باخت و مثل اسپانیا حتی از گروه خودش بالا نمی آید.

تنها نتیجه ای که میشود گرفت این است که شاید باید دست ها را بالا گرفت و تسلیم شد. شاید اینطوری همه ی آن چیزهایی که دوستشان داری از آدم فرار نکنند!!

تصمیم گرفته ام که بزنم بروم به مرحله ی بعدی زندگی ام.
دارم به ورژن جدید آپدیت میکنم. از هفته ی گذشته دانلودش را شروع کرده ام و فکر کنم تا چند وقت دیگر بالاخره نصب شود. همه ی هیستوری ها و کوکی ها را هم پاک کرده ام که دیگر نتوانم به گذشته ریستور کنم.
راستش را بخواهی دیگر خسته شده ام. دست و پا زدن بس است دیگر. هرچه که از دستم بر می آمد و به عقلم میرسید را انجام دادم ولی نشد. نمیگویم هر کاری که کردم درست بود، اما به هر حال تلاش خودم را کردم. حتی اشتباه.. ولی باز هم تلاش کردم. امید داشتم که شاید ورق برگردد.
تنها خوبی این تقلا و دست و پا زدن این بود که تا آخر عمر خودم را بابت جای خالی اش سرزنش نمیکنم.. دیگر حسرت نبودنش را نمیخورم..
فقط یک دلتنگی میماند که آن هم به مرور زمان آرام میگیرد. مجبور است که آرام بگیرد.

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۳

659

کمی که به عقب تر برگردم، آن زمانی که بیست و چهار - پنج سال داشتم، حتی تصورش را هم نمیکردم که روزی برسد که دهه بیست زندگی ام تمام شود. و الان که دارم این ها را تایپ میکنم، چند ساعتی هست که قدم در ۳۱ سالگی گذاشته ام!!

راستش را بخواهید، آن موقع ها فکر میکردم همیشه به اندازه کافی زمان و انرژی برایم هست که هر کاری که هوس انجام دادنش به سرم بزند را بکنم. گرچه هیچ زمانی هیچ کار غیر متعارفی به سرم نزد و هیچ گه خاصی هم نخوردم ولی به هر حال از نظر تئوریکی فکر میکردم هر چیزی شدنی است.

حالا که اینجا گوشه ی تختم نشسته ام و به دیوار تکیه داده ام، دارم به این فکر میکنم که دنیا برایم فرق کرده است. تاثیر زمان را روی خودم درک میکنم. به وضوح حس میکنم که بزرگ شده ام. خیلی چیزها هستند که تعریفشان برایم عوض شده است. مثل این میماند که از آسمان با چتر آرام آرام دارم فرود می آیم روی زمین.

از این " آرام " شدنم خوشحال نیستم. دوستش ندارم اما به هر حال این قانون زندگی است و هیچ راه فراری هم ندارد. باید با این دوره جدید کنار آمد.

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۳

658

الان یک هفته است که به طبقه دوم خانه مادر بزرگ اسباب کشی کردیم.
نشیمنگاه همه مان پاره شد در طول این چند روز. راستش را اگر بخواهید هنوز به عنوان خانه خودمان قبولش ندارم. شب ها میرم طبقه پایین توی یکی از اتاق ها میخوابم. طبقه پایین برایم آشنا است، اما اینجا نه.
شنبه صبح یک بیل مکانیکی و یک مشت افغانی آمدند توی خانه مان و فردا عصر به یک توده ی خاک تبدیلش کردند. لعنتی ها عین موریانه از داخل همه چیز را داغان کردند و هیچ چیز ازش باقی نگذاشتند.
اتاق جدیدم هنوز مثل طویله میماند. گرچه بیشتر وسایلم را مرتب کرده ام اما هنوز جایشان را نمیدانم. کلی باید دنبال چیز میز هایم بگردم. و البته کلی خرت و پرت هم دارم که وسط اتاق پهن هستند.