چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۳

677

دیشب به طرز عجیبی خوابم رفت. حتی نفهمیدم که چطور خودم را به تخت رساندم.
صبح که صدای آلارم در آمد به زحمت فقط توانستم خاموشش کنم. یادم آمد که توی خواب زیاد سرفه کرده بودم. گلویم میسوخت. انگار که توی هوا پودری چیزی پاشیده بودند که ریه های آدم را آتش میزد.
نمیفهمم که ساعت ها چطور برای خودشان جلو میروند.
الان هم از صدای سوت زدن بابا بیدار شدم. به طرز دیوانه کننده ای یک تکه از ملودی یک آهنگ قدیمی را دارد مدام تکرار میکند و از یک جایی هم به بعدش را خودش میسازد و به اصل آهنگ میچسباند.
بقیه ی اهل خانه هم نمیدانم کجا رفته اند که حالشان به هم نخورده از این سوت زدن.
اگر زیر تخت شات گان داشتم الان بهترین زمان بود تا با یک گلوله سوت زدن را خلاص کنم.
نمیدانید چقدر روی اعصاب است

هیچ نظری موجود نیست: