چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۴

اهلی کردن یعنی چه؟

سر و کله ی روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام.

شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با این وجود با ادب تمام گفت: سلام.

صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب..

شازده کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!!

روباه گفت: من یک روباه هستم.

شازده کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چقدر دلم گرفته..

روباه گفت: نمیتوانم باهات بازی کنم. هنوز اهلی ام نکرده اند آخر.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی، پی چی میگردی؟

شازده کوچولو گفت: پی آدم ها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار میکنند. اسباب دلخوری است. اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟

شازده کوچولو گفت: نه، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده، معنی اش ایجاد علاقه کردن است.

ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم و نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباه هستم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر من را اهلی کردند هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان عالم موجود یگانه ای میشوی و من برای تو.

شازده کوچولو گفت: کم کم دستگیرم میشود. یک گلی هست که به گمانم من را اهلی کرده باشد.

روباه گفت: بعید نیست. روی این کره  ی زمین هزار جور چیز میشود دید.

شازده کوچولو گفت: اوه نه! آن روی کره زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: روی یک سیاره ی دیگر است؟
آره؟
توی آن سیاره شکارچی هم هست؟

نه.

محشر است!!
مرغ و ماکیان چطور؟

نه.

روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار میکنم. آدم ها من را. همه ی مرغ ها عین هم هستند و همه ی آدم ها عین هم. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو من را اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند.
صدای پای دیگران من را وادار میکند توی هفت تا سوراخ قایم شوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام بیرون میکشد. تازه، نگاه کن، آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندمزار هم من را به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است.
اما تو موهایت رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر میشود. گندم که طلایی رنگ است من را به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که توی گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت.

روباه خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد.
آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد من را اهلی کن!!

شازده کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در بیاورم.

روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر در بیاورد. آدم ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست.. حالا تو اگر دوست میخواهی خب من را اهلی کن!!

شازده کوچولو پرسید: راهش چیست؟

روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری اینجوری میان علف ها میشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام چیزی نمیگویی، چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها زیر همین زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد پیش روباه.

روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه توی دلم قند آب میشود و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند به شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدنت آماده کنم؟.. آخر هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.

شازده کوچولو گفت: رسم و رسوم یعنی چه؟

روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته است. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت ها فرق کند.
مثلا شکارچی های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبه ها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبه بره کشان من است. برای خودم گردش کنان میروم تا دم مو ستان. حالا اگر شکارچی ها وقت و بی وقت میرفتند رقص همه ی روزها شبیه هم میشد و من  بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ.. نمیتوانم جلوی اشکم را بگیرم.

شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بد تو را نمیخواستم، خودت خواستی اهلی ات کنم.

روباه گفت: همینطور است.

شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود!!

روباه گفت: همینطور است.

پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته.

روباه گفت: چرا، برای خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گل ها را ببین تا بفهمی که گل ِ تو توی عالم تک است. موقع برگشتن با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را به تو میگویم.

شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده است و نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود. روباهی بود مثل صد هزار تا روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا توی همه ی عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره در آمد که: خوشگل هستید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفت و گو ندارد که گل من را فلان رهگذر گلی میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه ی شما سر است، چون فقط او است که آبش داده ام، چون فقط او است که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط او است که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام، چون فقط او است که حشراتش را کُشته ام (جز دو سه تایی که باید پروانه شوند)، چون فقط او است که پای گله گزاری ها با خودنمایی ها و حتی گاهی پی بغ کردن و هیچی نگفتن هایش نشسته ام. چون که او گل من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدا نگهدار!!


روباه گفت خدا نگهدار.. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است.
جز با چشم دل هیچ چیز را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.

شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.

ارزش گل تو به قدر عمری است که به پایش صرف کرده ای.

شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پایش صرف کرده ام.

روباه گفت: آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آن کسی که اهلی اش کرده ای مسئولی.. تو مسئول گل خودت هستی.

شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گلم هستم.