چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۴

691

از یکی دو هفته پیش قرار بوده که از صفحه ۶ تا ۱۰ یک مقاله ی انگلیسی را برای "ترانه" به فارسی ترجمه کنم. بنده خدا تحویل پروژه اش پنجم اسفند است و من تا همین دو روز پیش اصلا یادم به این ماجرا نبود تا اینکه خودش یادآوری کرد!!

دیشب که آمدم خانه تا ساعت سه صبح دستم فقط به صفحه ۶ بند بود. لامصب یک متن ادبی ست که راجع به فرهنگ یونان باستان دارد حرف میزند و حتی اگر اصل مقاله فارسی نوشته شده بود باز هم آدم نمی‌فهمید حرف حساب نویسنده چیست، حالا خودتان تا ته خط بروید که ترجمه‌اش (بوسیله من) چه شولاتی خواهد بود.

امروز از صبح رفته بودم دفتر تا یک سری از حساب کتاب ها را با خانم احمدی راست وریست کنم. لامصب این حسابدارمان معلوم نیست در طول این پنج شش ماه گذشته دقیقا چه غلطی کرده (و هنوز هم می‌کند) که تقریبا هیچ چیزی درست نیست. راستش را بخواهید ترس برم داشته که نکند داریم بگا می‌رویم و خودمان نمی‌فهمیم. حسابی توی دلم دارند رخت می‌شورند.

عصر دوباره برگشتم فروشگاه. خبر خاصی نبود. چهار شنبه ی شلوغی که بیشتر مردم فقط تماشاچی هستند و مدام سوال‌های تکراری بی سر و ته از آدم می‌پرسند و در نهایت خداحافظی می‌کنند و می‌روند دوباره همان سوال‌ها را از بقیه فروشگاه‌ها آنقدر می‌پرسند تا در نهایت ساعت یازده شب شود و ملت بالاخره رضایت بدهند که بروند خانه شان.
واقعا بهترین و کم هزینه ترین شیوه ی وقتگذرانی همین است که فروشگاه گردی کنی.

حوالی ساعت پنج و شش بود که با یکی از دوستان قدیمی، بر سر موضوعی قدیمی مشاجره مبسوطی پشت تلفن داشتم. عین سگ و گربه به هم گیر می‌دهیم. موضوعش ساده است اما راه حل پیچیده ای دارد. لااقل برای من که خیلی پیچیده است. حسابی اعصابم خط خطی شده بود. تا همین چند دقیقه پیش که کرکره مغازه را پایین دادیم فقط داشتم توی فروشگاه راه می‌رفتم.

یهو یادم به ترجمه افتاد. پیش خودم گفتم تا یازده و نیم توی کافه ی سیاوش مینشینم و سعی میکنم یک پاراگراف از صفحه ۷ را آماده کنم و بعد بروم خانه. همین که فایل pdf ش را باز کردم فهمیدم که اصلا دل دماغ ندارم. به زور خط اولش را نوشتم و فوری آمدم اینجا تا برای خودم اینها را تایپ کنم.
نوشتن حال آدم را بهتر می‌کند